حضرت امام در انتقال زلال اندیشه ناب خداشناسی، در مجموعه اشعار دیوان به مطالبی اشاره فرمودهاند که میتوان چهار محور اساسی را در میان آنها استنباط کرد. این چهار محور را می توان مبانی نظری شناخت خداوند تلقی کرد:
1. تاکید بر اندیشه توحیدی در بیان مقام احدیت ذات حق تعالی؛
2. بحث جلوهگری و جلوهبینی در تشریح رابطه بین کثرات و ذات احدی؛
3 . بحث زیبابینی و زیباشناسی در توضیح شناخت خداوند به زیبای مطلق و سیطره زیبایی در دار هستی؛
4. بحث حاکمیت عشق در میان موجودات و خداشناسی بر مبانی عشق یا خداشناسی عاشقانه.
در شماره قبل، چهارمین رکن از ارکان نظری خداشناسی به چاپ رسید و مورد نظر خوانندگان محترم قرار گرفت. در این شماره نیز سعی بر نگاهی اجمالی و ساده بر دیگر مبانی شده است.
یکی از محورهای مهم و اساسی خداشناسی در اندیشه حضرت امام، اندیشه توحیدی محض و ناب است. در دیدگاه ایشان شناخت خداوند به وحدانیت و نایل شدن به مقام توحید ذاتی، صفاتی و افعالی به عنوان کمال معرفت، محور اساسی در سراسر دیوان است. از نظر وی چون خداوند جان جهان و تنها موثر در وجود و دادرس موجودات در رسیدن به کمال حقیقی شناخته شود پس سزاوار است که انسان در مقام نظر و عمل، تسلیم محض فرمان او شده و در حوزه اندیشه و شناخت، خداوند احد و واحد را حقیقت محض دانسته و ماسوا را مَجاز و سایه و سراب ادراک نکند و در عالم هستی، صفات و افعال آن ذات احدی را شهود نماید و چشم دل به روی او بگشاید. بدین ترتیب از رهگذر هماهنگی ادراک عقلانی و قلبی یا هماهنگی اندیشه و شهود بر محور
ذات اقدس، درخت اندیشه توحیدی رشد نموده و ثمرات آن به بار مینشیند:
آنروز که عاشق جمالت گشتم
دیوانه روی بیمثالت گشتم
دیدم نبود در دو جهان جز تو کسی
بیخود شدم و غرق کمالت گشتم(1)
* * *
گرد است اگر هستی دیگر بینی
بودی جز بود او نباشد هرگز(2)
* * *
در این عرصه است که موحّد دلبسته او شده و غیر او هوسی در سر نمیپروراند:
عاشق روی توام ای گل بیمثل و مثال
بخدا غیر تو هرگز هوسی نیست مرا
پرده از روی بینداز بجان تو قسم
غیر دیدار رخت ملتمسی نیست مرا(3)
* * *
این دلبستگی و دلدادگی، باطن عشق است و عاشق از رهگذر این عشق، جز تقرب و وصال و شهود نمیطلبد و جنت و حور و قصور نمیجوید. تنها در این جهانبینی توحیدی و خداشناسی موحّدانه است که آدمی اندیشههای موهوم و مشوّش را رها کرده و افکار خود را بر پایه محکم و استوار بنا میکند و به آرامش ابدی میرسد:
به تو دل بستم و غیر تو کسی نیست مرا
جز تو ای جان جهان دادرسی نیست مرا
مده از جنت و از حور و قصورم خبری
جز رخ دوست نظرسوی کسی نیست مرا(4)
* * *
ما ندانیم که دلبسته اوئیم همه
مست و سرگشته آن روی نکوئیم همه(5)
انسان موحّد حقیقت لا اله الا الله را اینگونه دریافته که فقط موجود حقیقی اوست و ماسوا به تبع او موجود است و وجود خود را وامدار او میداند. تنها خداوند منشا اثر است که با یک امر ایجاد میکند و با یک امر هلاک. پس اگر خدای احد و واحد را در هستی نبیند، عیب از اوست:
عیب از ماست اگر دوست زما مستور است
دیده بگشای که ببینی همه عالم طور است
لاف کم زن که نبیند رخ خورشید جهان
چشم خفاش که از دیدن نوری کور است
یارب این پرده پندار که در دیده ماست
بازکن تا که ببینیم همه عالم نور است(6)
انسان اگر قید پندارگرایی را رها کند و واقعگرایی را پیشه خود سازد، به عیان، حضور آن هستیبخش بیهمتا را مشاهده میکند که یکه و تنها هر لحظه تمام هستی را تحت فرمان خویش دارد. مدیر و مدّبر عوالم وجود را قادر مطلقی میبیند که همکفو و شریکی ندارد. هستی را از او میبیند که به سوی ذات احدی در حرکت و صیرورت است:
این همه غلغل و غوغا که در آفاق بود
سوی دلدار روان و همه بانگ جرس است(7)
غایت این حرکت، دیدار و وصال آن مبدا ازلی و ابدی است که با تحقق آن، هدف آفرینش تامین میشود:
با مدّعی بگو که تو و جنت النعیم
دیدار یار، حاصل سرّ نهان ماست(8)
* * *
چراکه اقامتگاه اصلی همه موجودات، ذات اقدس الهی است و غرض از حرکت کاروان هستی، رسیدن به این اقامتگاه است که ازلی و ابدی است نه موقتی و گذرا و تنها در این جاست که ماسوا آرامش و قرار میگیرد:
سر کوی تو به جان تو قسم جای من است
خم زلف تو، در میکده ماوای من است(9)
* * *
کاش روزی به سر کوی توام منزل بود
که در آن شادی و اندوه مراد دل بود(10)
* * *
کوی او، مجلا و منظر تجلیات خاصه الهی است که در مقام وصول حاصل میشود.
در این تجلیات، معضلات و مشکلاتی در اسرار الهی نمایان میشود که بر سالک واجب است تا با صعوبت هرچه تمامتر از آن بگذرد. پس به میکده که مقام مناجات است به طریق محبّت پناه میبرد تا با قدم مناجات مشکلات را برطرف کند و به قرب ذات اقدس رسد و به آرامش ابدی و جاودانه بپیوندد. اما علت این همه تلاش و غوغا و حرکت و صیرورت چیست؟ حقیقت آن است که این علت فقط در یک چیز خلاصه میشود و آن چیزی نیست جز آنکه موجودات همه «مبتلای خداوند» هستند. همه به بلای فراق موجدِ خویش گرفتار گشتهاند و به فراقش در رنج و ابتلاء. و برای گذر از این فراق سوزناک، حاضرند سر اندر قدوم یار نهند و جان اندر هوای وی دهند:
من سر نمینهم مگر اندر قدوم یار
من جان نمیدهم مگر اندر هوای دوست
کردی دل مرا زفراق رخت کباب
انصاف خود بده که بود این سزای دوست؟
مجنون اسیر عشق شد اما چو من نشد
ای کاش کس چو من نشود مبتلای دوست(11)
* * *
اما این ابتلاء و پریشان حالی موجود هم علتی دارد:
این پریشان حالی از جام «بلی» نوشیدهام
این بلی تاوصل دلبر بیبلا دمساز نیست(12)
* * *
درواقع از لحظهای که موجودات، اقرار به ربوبیتِ ربالعالمین کردند و مربوب ذاتِ اقدسِ احدی قرار گرفتند و از کتم عدم پا به عرصه وجود نهادند؛ مبتلا به بلا و سختیها و ناملایماتِ «فراق» شدند تا زمان آن رسد که وصال به ربّ، تحققّ حقیقی یابد و گویا این چنین مقدّر شده
است که حقیقت وصال، باطن فراق قرار گیرد تا از ژرفای عمیقِ بُعد، قُرب به ذات احدیت، ظهور و تجلّی یابد و اینچنین زبان تکوین، گویای رنجِ فرقت و غمِ هجرت شود:
ای که روح منی از رنج فراقت چه نبردم
ای که در جان منی از غم هجرت چه کشیدم(13)
* * *
اما کاروان هستی مستانه و عاشقانه به سوی او در حرکت است تا در کُنج قفسِ خودی نماند و به منزلگه معشوق رسد:
به مستی کاروان عاشقان رفتند ازاین منزل
برون رفتند از «لا» جانب «الا» نمیدانی
برون رفتند از خود تا که دریابند دلبر را
تو در کُنج قفس منزلگه عنقا نمیدانی(14)
* * *
حرکتی که پایان و انجام ندارد و از صبح ازل تا شام ابد همچنان ادامه دارد:
این قافله از صبح ازل سوی تو رانند
تا شام ابد نیز به سوی تو روانند
سرگشته و حیران همه در عشق تو غرقند
دل سوخته هر ناحیه بیتاب و توانند
ای پرده نشین در پی دیدار رخ تو
جانها همه دل باخته، دلها نگرانند(15)
* * *
بدین سبب موجودات در این حرکت ابدی به امید وصلِ معشوق، رنج بلای هجران و غم آلام و بلایا را متحمل میشوند و به جان میخرند و همچنان به یکدیگر وعده نزدیکی دیدار را مژده میدهند:
وعده دیدار نزدیک است یاران مژده باد
روز وصلش میرسد ایام هجران میرود(16)
* * *
مژده وصل به رندان خرابات رسید
ناگهان غلغله و رقص و طرب برپا شد(17)
* * *
باد بهار مژده دیدار یار داد
شاید که جان به مقدم باد بهار داد(18)
* * *
میان مژده دیدار یار، و دیدار او فرق است. اما به یک اعتبار مژده دیدار، چنان برای عاشق خوشایند وگوارا است و چنان موجب ابتهاج در ذات است، که این خبر برای او عین واقعیت خبر میشود و تقدم و تاخر زمانی را از میان برمیدارد و ظاهر خبر، باطن واقعیت را برای او نمایان میسازد. از این رو گیرنده خبرحاضر است جان خود را فدای رساننده خبر کند. حال تصور کن! که اگر دیدار، حاصل شود و باطنِ خبر برای عاشقِ طالب تحققِ عینی یابد از شدتِ ابتهاجِ حاصله از مشاهده، شاهد چه چیزی را باید فدا و نثار مشهودِ خود کند؟!
این اندیشه توحیدی انسان را به کجا رهنمون میشود؟ آنکس که خدا را تنها علت موجده و مبقیه مییابد که همواره در خلق جدید است و به سر، سودای این علت دارد، در عالم آفرینش کثرات را چگونه میبیند و میشناسد؟ چگونه بین این کثرات و آن واحد یگانه ارتباط برقرار میسازد؟ رابطه بین وحدت و کثرت را چگونه تبیین میکند؟
در مکتب خداشناسی امام، آفرینش جلوه است و بس:
در سراپای دو عالم رخ او جلوهگر است
که کند پوچ همه زندگی باطل من(19)
* * *
تمام کثرات جلواتی هستند که نشان از صاحب جلوه دارند. تنها یک چیز مشهود عالم است. کثرات، آیاتِ حاکی از اویند که از او خبر میدهند و از خود هیچ ندارند و ارزش انسان در این خلاصه میشود که حاصل زندگیاش این بینش و باور باشد:
حاصل کون و مکان، جمله زعکس رخ توست
پس همین بس که همه کون و مکان حاصل ما(20)
* * *
اگر آدمی خود را در معرض امواج دریای جلوه الهی قرار دهد و موانع را از پیش روی سمع و بصر و عقل و دل بردارد، همه وجودش در معرض تابش امواج نورانی الهی، گرما میگیرد و به نورِ فروزانِ متجلی در جان، و به عشق رویت روی جانان، دیدار دلبر حاصل میشود.
نور رخسار تو در دلها فروزان شد، نشد
عشق رویت در دل هر پیر و برنا هست و نیست(21)
پس آن دلبر پرده نشین از پس حجاب برون میآید و عاشق با دل آینهدار، نور او را در هستی مشاهده میکند:
دلبر پردهگی از پرده برون خواهد شد
پرتو نور رخش در دو جهان خواهی دید(22)
* * *
و اینگونه است که دیده، رخ زیبای خدا را میبیند و گوش، آوای خدا را میشنود و تا بدانجا سیر میکند که حتی جلوات الهی را نمیتواند شرح کند:
بشکنم این قلم و پاره کنم دفتر را
نتوان شرح کنم جلوه والای تو را(23)
* * *
جلوه والای خدا از جانب بشر نه شرح کردنی است و از جانب او نه تمام شدنی:
جلوه دلدار را آغاز و انجامی نباشد
عشق بیپایان ما جز آن چرا و چون نداند(24)
* * *
اما با آنکه آن دلربا صد هزاران جلوهگری میکند باز در نقاب است. عجب که این زیبارو هم پرده نشین است و هم بیحجاب است:
ای خوب رخ که پردهنشینی و بیحجاب
ای صد هزار جلوهگر و باز در نقاب(25)
حاصل آنکه همه موجودات در معرض امواج جلوات الهی هستند و چون مانعی وجود ندارد، این امواج را میگیرند، سمع موجود، امواج مسموع الهی را جذب میکند و صدای خدا را میشنود. بصر موجود، امواج مبصرات الهی را میرباید و رخ او را میبیند. بعنوان مثال، بارانی که از آسمان نازل میشود هر آن چیزی را که در مسیر امواج قطرات باران قرار گیرد، نمناک کرده و اجسام را آب زلال بر تن مینشاند. اما اگر بر سر موجود، چتری و سایبانی باشد دیگر تنِ جسمانی او نمناک نمیشود. لذا اگر انسان، چنین دیدن و شنیدنی را تجربه نکند و امواج الهی را نگیرد، به سبب موانعی است که جسم و جانش را در محاصره آنان قرار داده است:
آفاق پر از غلغله است از تو و هرگز
با گوش کر خود بصدایی نرسیدیم(26)
* * *
پس به محض رفع موانع، بیدرنگ در صف سایر موجودات با آنها همسو شده حتی از آنان نیز سبقت گرفته و به شهود جلوات حق مینشیند و سرچشمه متکثرات را از وحدتِ ذات حق جستجو میکند:
در هرچه بنگری رخ او جلوهگر بود
لوح رخش به هر در و هر رهگذر زدم(27)
* * *
از اعماق فرش تا ورای عرش را جلوه او میبیند:
ای پردگی که جلوهات از عرش بگذرد
مهر رخت عجین به بن موی موی ماست(28)
* * *
هرجا که میرود آنجا را از رخ او روشن مییابد، «الله نورالسموات والارض» و جلوات را به نور او نورانی و به روشنی او روشن میبیند:
هرجا که میروی ز رخ یار روشن است
خفاش وار راه نبردیم سوی دوست(29)
همه آفاق روشن از رخ تواست
ظاهری جای پای نمیخواهم(30)
ماهی در آب است و به دنبال آب میگردد. انسان، غرقِ جلوات خدااست و به دنبال خدا میگردد. این شیوه جاهلان است نه عارفان.چگونه ندانستی که او از شدّت ظهور و تجلی در خفاست؟:
با عاقلان بگو که رخ یار ظاهر است
کاوش بس است این همه در جستجوی دوست(31)
* * *
پس ای انسان: از این خواب گران برخیز، خفاش صفتی را رها کن، پرده جهل را کنار زن، کوری چشم را به بینایی روح و جان شفابخش و رخ او را به نظاره بنشین:
بیدار شو ای یار از این خواب گران
بنگر رخ دوست را به هر ذرّه عیان
تا خوابی در خودیّ خود پنهانی
خورشید جهان بود زچشم تو نهان(32)
و «حجاب ظلمانی» را از پیش رو بردار و همچون خفاش در جلدِ «ظلمت خودی» نمان تا نورِ خورشید با شکوه او را بینی:
بردار حجاب تا جمالش بینی
تا طلعت ذات بیمثالش بینی
خفاش! زجلد خویشتن بیرون آی
تا جلوه خورشید جلالش بینی(33)
فصل سوم: زیبابینی و زیبا شناسی
در مکتب خداشناسی امام، خداوند زیبایی مطلق است که او را جز به زیبایی و جمال جمیل، نه میتوان دید و نه میتوان شناخت. زشتی و شرّ و هرگونه امری که در تقابل تناقض با زیبایی است در وجود آن ذات اقدس احدی راه ندارد. او منشا خیر و زیبایی است و وجود او سرشار از لطف و حُسن میباشد:
جز رخ یار جمالی و جمیلی نبود
در غم اوست که در گفت و گوئیم همه(34)
* * *
من دل سوخته پروانه شمع رخ او
رخ زیباش عیان بود و عیان است هنوز(35)
* * *
آن خوب رخ، رخ زیبای خود را بدون حجاب به تماشا نشسته و در آینه هستی تصویری جز زیبابی چهره او منعکس نشده و چشم هستی نیز جز رخ زیبای او در صفحه آینه خود، چیز دیگری ندیده است:
دیدهای نیست نبیند رخ زیبای تو را
نیست گوشی که همه نشنود آوای تو را(36)
* * *
انسان با چنین شهود و معرفتی، زیبابین و زیباشناسی است که در سراسر عمر، حیات خود را در دریای لذت و ابتهاجِ مستی آور غرق کرده است. دریایی که اثری از شرّ و زشتی و ردّپایی از ناپاکی و پلیدی به قدر ذرّهای و قطرهای درآن راه ندارد:
امواج حسن دوست، چو دریای بیکران
این مست تشنه کام، غمش در کرانه است(37)
* * *
هرکجا پا بنهی حُسن وی آنجا پیداست
هرکجا سر بنهی سجدهگه آن زیباست(38)
* * *
آن زیبارو هر دم در هستی جلوهگر شده و تمام جلوات را همچون صاحب جلوه زیبائی میبخشد. هرچه جمال است از جمال او بهره گرفته، و هرچه جمیل است از دست توانای او مایه گرفته:
ای جلوهات، جمال ده هرچه خوبرو
ای غمزهات هلاک کن هرچه شیخ و شاب(39)
* * *
زیبایی او عین اصالت است و زیبایی ماسوا عین اعتبار که جامه حقیقت بر تن نکره است:
رخ نما تا همه خوبان خجل از خویش شوند
گر کشی پرده ز رُخ کیست که رسوا نشود(40)
* * *
اگر ماسوا را بهرهای از زیبایی است به لطف و کرم آن بخشنده حُسن است که به موجودات اعتبار و آبرو بخشیده است، چراکه ماسوا همه عین فقر و ربط ووابستگی و نیاز به ذات آن واجب متعال هستند:
همه خوبان بر زیباییات ای مایه حسن
فیالمثل در بر دریای خروشان چو خس است(41)
* * *
بنابراین هرچه در خود میبینند از او میبینند و وابسته به او، و برای وجود خود حقیقتی نمییابند. حتی خود را هیچ هم نمیانگارند:
انموذج جمالی و اسطوره جلال
دریای بیکرانی و عالم همه سراب(42)
* * *
و از درک این حقیقتِ رنجآور لذت میبرند و آن را به عنوان بزرگترین گنجینه زندگی خود حفظ میکنند:
جمله خوبان بر حُسن تو سجود آوردند
این چه رنجی است که گنجینه پیر و برناست(43)
* * *
پس، از مجاز بیزاری میجویند و به حقیقت پناه میبرند:
سرو بستان نیکویی گل گلزار جمال
غمزه ناکرده، زخوبان همه بیزارم کرد(44)
* * *
و چون زیبایی موجودات مجاز است به همین سبب در پی آن زیبایی مطلق و حقیقی بر میآیند تا هرچه بیشتر به او نزدیک شده و از او بهرهمند شوند:
بگشای نقاب از رخ و بنمای جمالت
تا فاش شود آنچه همه در پی آنند
ای پرده نشین در پی دیدار رخ تو
جانها همه دل باخته، دلها نگرانند(45)
* * *
پس آن دلبر نازنین عاشق را واله خود کرده از او شیفته دلسوخته میسازد:
چه کنم شیفتهام سوختهام، غمزدهام
عشوهات واله آن لعل گهربارم کرد(46)
* * *
عقل و هوش از او میرباید به وادی جنونش میاندازد و پریشان حال و پریشان گویش میکند:
حجاب از چهره دلدار، باد صبا بگرفت
چو من هرکس بر او یک دم نظر افکند مجنون شد(47)
و غم عشق و رنج فراق و درد جنون را به ودیعت میسپارد:
همه سرگشته آن زلف چلیپای ویند
در غم هجر رخش این همه شور و غوغاست(48)
* * *
اما این عاشقی و دلسوختگی، این شیدایی و دیوانگی، این دوری و غمزدگی برای زیبابین و زیباشناس، عین صدرنشینی بر جهان قدس و سرفرازی بر عالم هستی است:
عاشقان صدرنشینان جهان قدسند
سرفراز آنکه بدرگاه جمال تو گداست(49)
و اینچنین است که عاشقِ زیبایی مطلق هرگز حاضر نمیشود تماشای دلبرش را به دو عالم دهد:
رهرو عشقم و از خرقه و مسند بیزار
بدو عالم ندهم روی دل آرای تو را(50)
* * *
حتی هر لحظه تمنای آن دارد که محبوب، سر زلف(51) را به کناری زند و رخسار گشاید. آن چنان که جهان را محو زیبایی خود کند زمانی در خود سازد. تا از وجود موجودی غیر از آن زیبای مطلق دیگر اثری نماند:
سر زلفت به کناری زن و رخسارگشا
تا جهان محو شود، خرقه کشد سوی فنا(52)
* * *
جان موجودات فدای آن رخ زیبا، که هستی آنها در گرو نیستی و فدا شدن در اوست:
سربه خاک سر کوی تو نهد جان، ای دوست
جان چه باشد که فدای رخ زیبا نشود(53)
* * *
وقتی رخ زیبای یار جلوهگری کند، و ذات جمیل به اعتبار ظهور کثرت اسمائی و صفاتی، مشهود واقع شود، شاهد اگر جان خود را فدای مشهود کند، حق است. جان آدمی برترین سرمایهای است که حاضر است آن را در طبق اخلاص نهاده و هدیه محبوب کند.
انسان عاشق در این اندیشه چاره ساز و راه یاب، تنها راه شهود و وصال زیبای مطلق را، شکستن بت انانیّت و منیّت مییابد و بس. با چشم و گوش غرق در غرور انانیّت نه جمال آن دلبر را میتوان دید و نه نغمه او را میتوان شنید:
با چشم منی جمال او نتوان دید
با گوش توئی نغمه او کس نشنید(54)
این کوری و کری فقط یک درمان دارد و بس. اگرانسان خود را نبیند و حجاب خودی را کنار زند دیگر بین او و خداوند حائلی باقی نمیماند، او به تماشای معبود خواهد نشست:
این ما و تویی مایه کوری و کری است
این بتبشکن تا شودت دوست پدید(55)
* * *
و در این تماشاگه حقیقتی را خواهد دید که زبان قادر به بیان آن نخواهد بود: «سبحان الله عمایضعون»
لب فروبست هر آن کس رخ چون ماهش دید
آنکه مدحت کند از گفته خود مسرور است(56)
* * *
از منظر امام، خداوند دریای جمالی است که ماسوا، امواج این دریا به شمار میآیند.
این امواج همچون دریای جمال، جمیل است. امواج در دل این دریا ظهور مییابد و خودنمایی میکند حتی پستی و بلندی آن هم از دریاست. پس به اعتباری موج دریاست اما عجب آن است که موج دریا نیست، بلکه جلوه او و نمودی از اوست پس موج هم دریاست و هم دریا نیست. جلوات، هم خدایند و هم خدا نیستند. خدایند زیرا نشانه و آیه اویند. وجود استقلالی ندارند جز وجود تبعی. و غنایی ندارند جز فقر محض و عینِ ربط. و جلوات نیز به همان سبک، خدا نیستند چون صاحب عکس، همان عکس است اما ویژگیهای حیاتی صاحب عکس در عکس وجود نیست. پس عکس عین صاحب عکس نیست. جلوه عین صاحب جلوه نیست و موج نیز عین دریا نیستٍ
ما همه موج و تو دریای جمالی ای دوست
موج دریاست عجب آنکه نباشد دریا(57)